Wednesday, November 28, 2007

لواشک آلو ، برگه ی هلو

مکالمه ی حسن کچل با پهلوون

حسن کچل: رخصت . پهلوون : فرصت
حسن کچل(امیدوار):خسته نباشی پهلوون . پهلوون: پاینده باشی جوون
ازکدوم جنگ میایی پهلوون؟ جنگ؟ آره ، جنگ اژدهای هزارپای هفت سر. گفتی اژدها؟ شاید دیوا . دیوا؟
آره پهلوون. تو از پهلوونای قصه حرف میزنی ،من پهلوون قصه نیستم . مگه تو پهلوون نیستی؟
پهلوون هستم اما پهلوون قصه نیستم . پس تو از کجا میایی؟ از مسابقه . از مسابقه؟ آره . مسابقه دیو کشی؟
بازم میگه دیو! آدم . آدم با آدم؟ آدم با آدم ، حریف با حریف ،ولی مثه دو دوست ، دو ورزشکار
ورزشکار؟ آره، من سنگ هفتاد منی رو بلند کردم . از کدوم چاه؟ بازم میگه چاه . از جلوی کدوم چشمه؟
چشمه؟ آره همون چشمه که آبش به رو مردم شهر بسته اس . من سنگو از رو زمین صاف بلند کردم
زدیش رو سر دیوا؟ بازم میگه دیو! من سنگو گذاشتم سرجاش . چرا؟
واسه اینکه اگه یه بند انگشت اشتباه میکردم ، بازنده بودم ، آخه گوش تا گوش داور نشسته بود
حسن کچل(طعنه زنان):خسته نباشی پهلوون .پهلوون:پاینده باشی جوون. ولی آخه دیوا چی می شن؟اژدها؟
من دارم از حالاخودمو واسه بهار آینده آماده میکنم . پس تو فکرشی
میخوام تو اون بهار سنگ صدمنی رو وردارم. که دوباره بذاری سرجاش!؟
آره به یاری حق . لواشک آلو! چی؟
برگه ی هلو!! چی؟؟
حسن کچل(نا امید):خسته نباشی پهلوون . پهلوون : پاینده باشی جوون

از فیلم حسن کچل
نویسنده و کارگردان: مرحوم علی حاتمی

 
300 the movie