Saturday, August 4, 2007

وای اگر از پس امروز بَُوَد فردایی

برای دانشجویان در بند


جوانی
لاغری
تنها میان گله ی گرگان ِ روزگار
بصرف فحش و مشت و تهمت و شلاق
مهمان است دیوان را
ای بچه قرتی ِ مزلف ِ ابله! بر ما ، تو کافری!؟

***
ای کاش که از جسم و جان شوم رها
دیگر تاب ندارم ، نمیتوانم
خدا! خدا! خدا! خدا

قصه ی داغ و درفش و
بطری و تخم مرغ – ای وای مادرش
آوَخ که راست بود
آن قصه های دیو و غول و هیولا و اژدها

***
بیهوش شد سر آخر و چون چشم را گشود
دیوارهای عبوس ِ سلول ِ خود شناخت
باز امشب
چه ساعتی؟
اکنون بر آسمان ِ سرم
آویخته این چشم ِ دائمی
نورافکن ِ جهنمی ِ این دیو-مردمان
ناگاه جوشَدَش آن چشمه ی چشم و دریغ ودرد
دیگر نمانده خشم
جز ترس و اضطراب
تهدید بود یا که راست؟
آخر پدر و مادرم چرا؟
آن پیرزن چرا؟
ای وای خواهرم
آن دُردانه ی عزیز
ای وای ِ من ، وای وای

 
300 the movie